یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو میبرد
بیگمان من میشوم بازنده و او میبرد
اشک میریزم و میدانم که چشمان مرا
عاقبت این گریههای بیحد از سو میبرد
آنقدر تلخم که هرکس یک نظر میبیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو میبرد
من در این فکرم جهان را میشود تغییر داد
عاقبت اما مرا تقدیر از رو میبرد
یک نفر از خواب بیدارم کند دارد کسی
با خودش عشق مرا بازو به بازو میبرد
میرسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت
روی تـخـتـی با رقیبـان مینشینی در بهشت
تـا خـدا بـهـتـر بسوزانـد مـرا خواهـد گذاشت
یک نمایـشگـر در آتـش، دوربـیـنـی در بهشت
گـیـرم از روی کـرم گـاهی خـدا دعـوت کـنـد
دوزخیها را بـرای شبنـشینی در بهشت
بـا مـرامـی که من از تـو بـا وفـا دارم سـراغ
میروی دوزخ مـرا وقتـی بـبـیـنـی در بهشت
مـن اگـر جـای خـدا بـودم بـرای «ظـالـمـیــن»
خلق میکردم به نامت سرزمینی در بهشـت
مـُهــــم نـیـستـــــ هـَـوا گـرم بـاشــد یــا سـَــرد (!) ..
مـن "بـهـــــانـه" می گـیـرم
و تـــ♥ــو ..
دهانـَــم را بـا یکــــ /بــــوســه/ بـبـنـد .../